خوش آمدید
اختصاصی خبر ساحلی ؛

داستان دو محمود

داستان دو محمود

داستان دو محمود

محمود احمدي نژاد
 

به گزارش ساحلی :

محمود احمدی نژاد

کارنامه‌اش با سال‌ها بازیگری و فعالیت در تئاتر، ‌تلویزیون و سینما گره خورده؛ با این حال از سال ۱۳۸۴ به چهره‌ای مشهور تبدیل شد. محمود بصیری جدا از نقش‌آفرینی در سریال‌های«آرایشگاه زیبا»، «هتل»، «کتابفروشی هدهد» و فیلم‌های «دستفروش»، «مهریه بی‌بی» و… به‌دلیل شباهتش به محمود احمدی‌نژاد، رییس‌جمهور سابق ایران مورد توجه قرار گرفت. البته این شباهت به‌نفع او نبود و حتی باعث دوری‌اش از دنیای سینما شد. با این حال چند سال غیبت، نتوانست نام او را از حافظه تصویری مردمی که با او خاطره دارند، پاک کند. محمود بصیری مثل اکثر نقش‌هایش ساده و صمیمی است. در یکی از روزهای پایانی اردیبهشت در دفتر روزنامه پای درددل‌هایش نشستیم؛ از حال و هوای این روزهایش گفت و از روزهایی که دلگرمی‌اش آدم‌هایی بودند که هیچ‌گاه فراموشش نکردند. چکیده گفت‌وگوی ما پیش‌روی شماست:

آقای بصیری بعد از مدت‌ها بی‌خبری، از اوضاع و احوال این روز‌ها چه خبر؟

طی یک‌سال گذشته پیشنهادهایی برای بازی داشتم، در این مدت برخی از من خواستند نقش فرد خاصی را بازی کنم که به هیچ‌وجه قبول نکردم و از این دست پیشنهاد‌ها کم نبود. به‌هرحال منتظرم تا اگر پیشنهاد خوبی مطرح شد، بعد از مدت‌ها سر کارم برگردم.

برگردیم به هشت سال قبل. ماجرای ممنوع‌التصویری از کجا شروع شد؟ چطور خبردار شدید ممنوع‌التصویر هستید؟ آیا ابلاغ رسمی از جای خاصی داشتید؟

خیر.

پس چه شد بازی نکردید؟

بعضی از کارگردان‌ها برای کار با من تماس می‌گرفتند و قرار می‌گذاشتند، اما بعد از مدتی می‌رفتند و دیگر خبری از آنها نمی‌شد. بعضی از دوستانم تماس می‌گرفتند که: «محمود خبر داری ممنوع‌الکار شدی؟» من خنده‌ام می‌گرفت. فکر می‌کردم سربه‌سرم می‌گذارند. بعد از مدتی دیدم درست است. انگار واقعا ممنوع‌التصویرم! این اتفاق زمانی افتاد که زنده‌یاد محمود استادمحمد قصد داشت نمایشنامه‌ای را با اقتباس از کتاب «انتری که لوطیش مرده بود» صادق چوبک روی صحنه ببرد و از من خواست در این نمایش بازی کنم. بعد از ماجراهای ممنوع‌التصویری‌ام استاد محمد گفت: «محمود برو خونه بگیر بخواب… اجازه ندادن تو بازی کنی… .»

هیچ‌وقت پیگیر کارتان نشدید؟ اینکه از کسی بابت این اتفاق پرس‌وجو کنید؟

خدا رحمت کند محمود استادمحمد را. وقتی این اتفاق برای من افتاد گفت: «این اتفاق چه بخوای چه نخوای برات افتاده و حق کارکردن نداری. اگر می‌خوای می‌تونی شکایت کنی.» اما من همیشه فکر می‌کردم در این اوضاع و احوال، شکایت به چه درد من می‌خورد؟

این ماجرای ممنوع‌التصویری دقیقا از چه زمانی اتفاق افتاد؟

از سال ۸۵ شروع شد. درست بعد از پخش سریال «کتابفروشی هدهد» که تازه کارم روی غلتک افتاده بود. البته بدشانسی اینجا بود که سه‌سال قبل از آن بازهم من ممنوع‌التصویر بودم.

چرا؟

یکی از کارخانه‌دار‌ها که کارخانه تولید چایی داشت برای تبلیغ کالایش خواست که من کمکش کنم. ماجرا از وقتی شروع شد که این کارخانه‌دار خواست با تبلیغ کالایش به قول خودش یک قدم ملی بردارد. تعریف می‌کرد دخترش بر اثر استفاده از چایی که آلوده به سم «ددت» بوده از دنیا رفته و قصد داشت از طریق تبلیغ کالایش، مردم از چای مرغوب استفاده کنند. از حق هم نگذریم چایی فوق‌العاده‌ای داشت. خلاصه اینکه من بازی در این تبلیغ را قبول کردم و جلساتی هم برای فیلمبرداری و گرفتن عکس برای تبلیغ این کالا وقت گذاشتم. غافل از اینکه تلویزیون به همین دلیل مرا ممنوع‌التصویر کرد، ظاهرا به این دلیل که نباید بازیگر تلویزیون برای کالایی تبلیغ کند و من از هیچ‌چیز خبر نداشتم. بعد از این هم که خودتان در جریان هستید که از سال ۸۵ به بعد هم خانه‌نشین شدم.

خاطرم هست دوسال قبل نقش کوچکی در سریال «آب‌پریا» بازی کردید و برای چندمین بار با خانم برومند همکاری کردید… .

بله. در سریال «آب‌پریا» نقش بسیار کوچکی بازی کردم. خانم برومند تشخیص داد نقش یک کفترباز را بازی کنم. هر چند نقش کوچکی بود اما تمام تلاشم را کردم که‌‌ همان نقش کوچک را خوب ایفا کنم، مثلا ریزه‌کاری‌هایی به نقش اضافه کردم که بعضی وقت‌ها بچه‌های پشت‌صحنه حیران می‌شدند. اصولا خانم برومند این توانایی را دارد که سریال‌هایی بسازد که تاریخ مصرف ندارد و معمولا همه بازیگران در سریال‌هایش بهترین بازی‌هایشان را ارایه می‌دهند، مثلا همین سریال «هتل» که مدتی است از شبکه تهران بازپخش می‌شود. من در این سریال فقط نقش یک نگهبان را بازی می‌کردم اما خانم برومند از این نگهبان یک شخصیت‌ دوست‌داشتنی خلق کرد. حالا که صحبت سریال «هتل» شد یاد خاطره‌ای افتادم که شاید جالب باشد.

خاطرم هست زمانی که در هتل مشغول تصویربرداری بودیم، صحنه‌ای که پسری، عاشق دختری آذری‌زبان می‌شود بی‌هوا شروع می‌کند در هتل آوازخواندن که من بهش گفتم: «صداتو بیار پایین. همین چارتا مسافری هم که داریم می‌ذارن می‌رن…» همان لحظه که این پسر ساکت شد من شروع کردم به آوازخواندن. این صحنه را اجرا کردم و بعد از اینکه خانم برومند کات داد، دیدم همه بچه‌های پشت‌صحنه شروع‌کردن به خندیدن. بعد از کات‌دادن خانم برومند یک خانم سالخورده از خانه کناری هتل شروع کرد به دادزدن که: «مرده‌شور این صداتو ببره… الان موقع غزل خراباتی خوندنه مرتیکه؟ ساعت چهار صبح؟ …»

فردای آن روز این خانم برای شکایت پیش رییس هتل می‌آید. رییس هتل به این خانم می‌گوید که صدای کارگرای ما نبوده. اینجا فیلمبرداری است و کسی هم که آواز می‌خوانده آقای بصیری بازیگر سریال بوده. این خانم فردای آن روز برای عذرخواهی از ما با دسته‌‌گل و شیرینی آمد سر صحنه و کلی ما را خجالت داد. این خاطره‌ای است که هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم.

در این هشت‌سال ممنوع‌التصویری چطور گذران زندگی می‌کردید؟

کار خاصی نمی‌کردم. خدا به من لطف دارد و هیچ‌وقت در تنگنا نمی‌مانم. اما یک نصیحت دارم به همه کسانی که این مطلب را می‌خوانند. واقعا اگر می‌بینید کاری اتفاق نمی‌افتد خدا را شکر کنید. حتما حکمتی در آن هست. حکمت کار من هم در این بود که در این هشت‌سالی که نتوانستم کار کنم، فهمیدم چقدر مردم به من لطف دارند و من را فراموش نمی‌کنند و دلشان برایم تنگ شده. اگر دلتان با کاری بود اما اتفاق نیفتاد خدا را شکر کنید. شاعر می‌گوید: «گرت از خدا التماس کنی شجاعت است، اگر برآورده شود نعمت است وگرنه حکمت است»
 آیا هیچ‌وقت آقای احمدی‌نژاد را از نزدیک دیدید؟
سال ۹۱ و ماه رمضان بود که جمعی از هنرمندان میهمان رییس‌جمهور بودند. از من هم دعوت کردند در این مراسم حضور داشته باشم. این مراسم همزمان شده بود با زلزله‌ای که در آذربایجان اتفاق افتاده بود و قرار بود در این مراسم درباره ماجرای زلزله و کمک‌هایی که هنرمندان می‌توانند انجام دهند، صحبت کنیم. آقای محمد سلوکی مجری برنامه بود. اوایل شروع مراسم خطاب به آقای احمدی‌نژاد گفت: «آقای احمدی‌نژاد می‌دونید امشب کی مهمون ما است؟ آقای بصیری هم در جمع ما حضور دارند.» آقای احمدی‌نژاد بلند شدند و به نشانه احوالپرسی دستی تکان دادند و من هم از دور با او سلام و احوالپرسی کردم. باز آقای سلوکی از آقای احمدی‌نژاد پرسید: «این حقیقت داره که شما یه خونه دوطبقه با یه ماشین صفر کیلومتر به آقای بصیری دادید و ماهی دومیلیون‌تومان هم به او پول می‌دهید؟» که آقای احمدی‌نژاد جواب داد این اولین‌بار است که من آقای بصیری را می‌بینم.
وقتی که افطار کردیم و برای خوردن شام آماده می‌شدیم، آقای احمدی‌نژاد با من کمی خوش‌وبش کرد و از اوضاع و احوال کار پرسید. منم در جواب گفتم کار‌ها که خوب نیست اما راستش امشب اینجا آمدم تا اگر کاری از دستم برمی‌آید برای زلزله‌زده‌ها انجام دهم. اما اگر قرار است درباره خودم حرف بزنم می‌توانیم در فرصتی دیگر جلسه‌ای داشته باشیم آقای احمدی‌نژاد به یکی از همراهانش، گفت آدرس و شماره تماس من را بگیرد که حتما قراری با هم داشته باشیم. اما متاسفانه این قرار برای زمانی که روزهای آخر حضور آقای احمدی‌نژاد در سمتش بود ترتیب داده شد. که دیگر این ملاقات به درد من نمی‌خورد. من هم بعد از این اتفاق نشستم و نگاه کردم و گله نکردم.
چطور خبردار شدید که دیگر ممنوع‌التصویر نیستید؟
مثل زمانی که کسی به من نگفت ممنوع‌التصویری، کسی هم به من نگفت الان می‌توانی کار کنی. در تمام طول زندگی‌ام هیچ‌وقت برای کار با کسی تماس نگرفتم و همه کسانی که مرا می‌شناسند، می‌دانند که همیشه برای احوالپرسی از دوستانم با آنها تماس می‌گیرم. زنده‌یاد شاهپور غریب از کسانی بود که همیشه از حالش باخبر بودم و به هر بهانه‌ای با او تماس می‌گرفتم و مدام به او تاکید می‌کردم برای کار تماس نمی‌گیرم و فقط جویای احوالت هستم، مثلا ساعت سه‌نصفه‌شب با محمود استادمحمد تماس می‌گرفتم می‌گفتم: «کله‌پاچه دوست داری؟ آماده شو بریم کله‌پاچه بخوریم…» حالا که صحبت محمود استادمحمد شد بگذارید خاطره‌ای از اولین دیدارمان برایتان تعریف کنم.
من یک جوان ۲۳،۲۲ ساله بودم که یک روز آقای داوود رشیدی به من گفت: «تو رو به محمود استاد محمد معرفی کردم که در تدارک اجرای یک نمایش است، برو کار کن و بگو منو رشیدی فرستاده» آدرسش خیابان جمهوری روبه‌روی سینما نیاگارا بود. من هم خوشحال از این اتفاق به آدرسی که آقای رشیدی داده بود، رفتم. وقتی رسیدم دیدم یک جوان ۲۰ساله در را باز کرد منم نمی‌دانم چرا‌‌ همان لحظه اسم محمود استادمحمد را فراموش کردم و وقتی در باز شد ناخودآگاه گفتم: «با اوس‌ممد کار دارم اینجاست؟» جوانی که در را باز کرده بود، محمود استاد محمد بود. وقتی این جمله را از زبان من شنید چند دقیقه‌ای جلو در می‌خندید. گفت: «الان اوس‌ممد رو نشونت می‌دم» من را به سالن تمرین تئاترش برد. خودش را معرفی کرد و به دوستانش که آنجا بودند گفت: «محمود بصیری با ورودش نشون داد چه بازیگر خوبیه.» من و محمود استادمحمد سال‌های زیادی را کنار هم زندگی کردیم و خاطرات زیادی با هم داشتیم. این مرد آنقدر بزرگوار و بخشنده بود که وقتی تصادف کرده بودم با وجود اینکه خانواده‌ام کنارم بودند، خواست از من پرستاری کند و ۱۰روز من را در خانه‌اش نگه داشت. متاسفانه الان بیشتر رفاقت‌ها از سر مادیات است. من یک دوچرخه دارم که معمولا با آن همه‌جا می‌روم. یک‌روز دونفر من را با این دوچرخه در خیابان دیدند و با لهجه آذری به‌هم گفتند: «این شکل اون بازیگر است» منم گفتم: «یعنی چی مرد حسابی… منم خودشم.» گفت: «تو الان باید الگانس‌سوار شی چرا با دوچرخه این‌ور اون‌ور می‌ری؟» گفتم: «اگر قرار باشه الگانس‌سوار شم، دیگه تو نمی‌تونی منو ببینی. من دوچرخه‌سوار می‌شم که هنر و از تو بگیرم.» هنر درون مردم است. اگر قرار باشد از مردم فاصله بگیری دیگر نامت هنرمند نیست. هنرمندان واقعی سرزمین ما کسانی هستند که به معنی واقعی بین مردم زندگی می‌کنند. روزی نیست که من یادی از علی حاتمی و محمود استادمحمد نکنم. به معنی واقعی هنرمند بودند. یا آقایان کشاورز، مشایخی، نصیریان، انتظامی، رشیدی که هرکدام از آنها به تنهایی یک فرهنگ و هنر به تمام معنا هستند که متاسفانه الان برخی فقط با نام این بزرگان پز می‌دهند و کسی برایشان کاری انجام نمی‌دهد. من به خودم قول دادم تا زمانی که زنده‌ام نقش گدا بازی کنم.

جالب است که همیشه نقش‌های شما به قشر خاصی از جامعه مربوط می‌شود. معمولا نقش آدم‌های عامی را بازی می‌کنید. رمز و راز انتخاب این نقش‌ها چیست؟

خدا بیامرزد. مادرم همیشه می‌گفت: «اگه می‌خوای آدم موفقی باشی، سعی کن شنونده خوبی باشی. حتی وقتی دشمنت داره حرف می‌زنه خوب گوش کن. شاید لابه‌لای حرفاش چیز خوبی برای تو داشته باشه.» متاسفانه ما از همه‌چیز زود می‌گذریم، مثلا فکر کنید دو نفر با هم دعوا می‌کنند. یک بازیگر می‌تواند در حین جداکردن آن دونفر کلی ایده برای نقشش بگیرد، مثلا آقای عبدالله اسکندری آدم کم‌حرفی است. عوض آن خوب نگاه می‌کند. سر فیلم علی حاتمی «مادر» با هم کار می‌کردیم و سر آن فیلم سر من را تراشید و مو و ریش سفید برای من گذاشت و گفت: «تو الان شبیه دایی من شدی.» این آدم با خوب‌نگاه‌کردن و گوش‌کردن ایده‌های خلاقانه‌ای برای کارش پیدا می‌کند. حتی برخی بازیگران هستند که فیلمنامه نمی‌خوانند. اما به کسی مثل آقای رشیدی یک متن بدهید حتما می‌خواند و درباره‌اش فکر می‌کند و حتی با نویسنده اثر قرار ملاقات می‌گذارد حتی اگر متن را دوست نداشته باشد. فرق هنرمند با هنرمند این است. بنابراین در حرفه ما شنونده خوب‌بودن مهم است. من در فیلم «لوطی» در سن جوانی نقش یک پیرمرد را بازی کردم. یا فیلم «پل» که نقش خروس‌باز را بازی کردم که از سنم فاصله زیادی داشت.

از روزی که وارد سینما و تلویزیون شدید با چه هدفی کارتان را شروع کردید؟
من سال ۴۷ وارد تلویزیون شدم و در همه این سال‌ها لطف بزرگوارانی مثل آقای داوود رشیدی شامل حالم در این عرصه شد. اما بگذارید برایتان بگویم که ریشه این بازیگرشدن از چه زمانی در من شکل گرفت. مادرم تعریف می‌کرد که چهارسالم بود که من را پیش خاله‌ام در یزد گذاشته بود و پدرومادر و برادرم آمده بودند تهران. من در سن چهارسالگی آواز می‌خواندم و خاله‌ام تعریف می‌کرد که همسایه‌ها از من می‌خواستند که تو را پیششان بگذارم. وقتی تهران آمدم تقریبا همه فامیل می‌دانستند ادای همه را درمی‌آورم. من از کودکی به این حرفه علاقه داشتم و خدا را شکر کسانی بودند که مرا در این عرصه حمایت کنند.
آقای بصیری اینکه می‌گویند شما با بدلکاری وارد سینما شدید، درست است؟
من ۱۶سالم بود که سر فیلم «مردی در طوفان» به کارگردانی خسرو پرویزی حاضر شدم. آنجا جیپی بود که خانم مرجان باید با آن رانندگی و تصادف می‌کرد. من دیدم او نمی‌تواند ماشین را هدایت کند و تصمیم گرفتم خودم این کار را انجام دهم. در یک صحنه ماشین با سرعت زیاد به مانعی برخورد می‌کند و چپ می‌شود که بعد از اجرای این صحنه علیرضا زرین‌دست به من گفت: «خدا پدرت را بیامرزه خوب شد این کاررو انجام دادی وگرنه این همه‌مون‌رو به کشتن داده بود. » اما حرفه اصلی من از ابتدا بدلکاری نبود، من به‌عنوان بازیگر وارد سینما شدم.
البته شاید دلیل اینکه از‌‌ همان ابتدا با هر عنوان و نقشی در سینما کار کردید هم این است که شما تربیت‌شده سنت تئا‌تر هستید و این نکته مهمی است.

شاید هم بی‌دلیل نیست. خدا رحمت کند علی حاتمی را. یک‌روز سر فیلم «هزاردستان» دیدم حالش خوب نیست و در فکر است. رفتم جلو از او پرسیدم چه شده؟ گفت: «محمودجان چیزی ذهنم‌رو مشغول کرده که از تو برنمی‌آد. از تراولینگ ۱۰ متر و۲۰ متر خسته شدم و دارم به ایده بهتری فکر می‌کنم اما نمی‌دونم تا چه حد عملی می‌شه؟»

همین‌طور که علی حاتمی حرف می‌زد من داشتم سرتاسر لاله‌زار را نگاه می‌کردم. به حاتمی گفتم تو غصه نخور من درستش می‌کنم. سه‌روز دیگه بهت تراولینگ تحویل می‌دم. علی حاتمی هم با لحنی که نشان می‌داد من از عهده این کار بر نمی‌‌آیم، گفت: «باشه محمودجان.»

و من سر سه‌روز با تراولینگ برگشتم. دقیقا صحنه‌ای که شش‌انگشتی، شعبون استخوانی را می‌کشد، ۱۹نفر با سه‌تا دوربین این صحنه را فیلمبرداری کردند. من برای درست‌کردن تراولینگ در گاراژم کار کردم. سقف ماشینم را برداشتم، اندازه ریل‌ها را گرفتم و از آنجایی که معمولا مو، لای درز حساب و کتاب‌های علی حاتمی نمی‌رفت برحسب اندازه‌گیری‌های او تراولینگ را درست کردم. آن هم تراولینگی که استارت و ترمز داشت! وقتی به حاتمی گفتم تراولینگ درست شده باور نکرد، به او گفتم: «من نمی‌تونم ناراحتی کسی‌رو ببینم… دیدم ناراحتی گفتم باید کاری بکنم.» لقب آچارفرانسه سینمای ایران را علی حاتمی به من داد.

  • admin
  • دوشنبه 12 خرداد ماه 1393
  • 1104
  • 4