علی بابایی /ضعف «مدیریت»ی مشترک روحانی و احمدینژاد
شاید کمتر کسی فکر میکرد که رئیسجمهور روحانی، برای چیزی مورد انتقاد قرار گیرد که سالها خود از همین طریق رئیس جمهور احمدی نژاد را مورد انتقاد قرار داده بود. بله! در مورد سبد کالا صحبت میکنم؛ یعنی همان صفهای طویلی که عکسهای گرفتهشده از آن، حقیقتا مورد دستاویز رسانه های بیگانه و به نوعی موجب وهن نظام شدند.
اما چرا رئیسجمهور روحانی، که از قضا با شعار تدبیر نیز بر سر کار آمده است، دچار چنین بیتدبیری محسوسی می شود؟
در پاسخ باید بگویم که مقصر اصلی بی تدبیری های احمدی نژاد و روحانی، نه احمدی نژاد است و نه روحانی!. مقصر اصلی این بی تدبیری ها، عاملی پشت پرده است که با مشاوره غلط خود به آنها، موجب بی تدبیری های آنها گردیده است. البته اشتباه نکنید! منظورم افرادی نظیر مشایی یا ترکان نیست!. برای آشنایی با این عامل پشت پرده، ذکر ماجرای تاریخی زیر خالی از لطف نیست.
در تاریخ ثبت شده است که در جنگ جهانی اول و در نبردی تحت عنوان نبرد «پشندال» (Passchendaele)، در حدود ۲۵۰،۰۰۰ سرباز انگلیسی صرفا به دلیل نادیده گرفتن یک موضوع جزئی خیلی کوچک توسط برنامه ریزان ارتش انگلستان تلف شدند. ماجرا از این قرار بود: برنامۀ استراتژیک نبرد در دفتر مرکزی ارتش و در یک هوای «آفتابی» در حال تدوین بود درحالیکه عملیات اصلی نبرد در یک هوای «بارانی» در حال اجرا بود. به توصیف فلد (۱۹۵۹) تاریخدان معاصر از چگونگی تلف شدن یک چهارم میلیون سرباز در این جنگ توجه کنید:
"... برنامهریزی نبرد پشندال، تقریبا با نادیده گرفتن کامل شرایطی که نبرد قرار بود در آن رخ دهد صورت گرفت. گفته شده است که در طول چهار ماهی که نبرد در حال انجام بود، هیچ افسر ارشدی از دفتر مرکزی ارتش حتی پایش را در منطقه پشندال نگذاشته بود ... تنها پس از اینکه نبرد به پایان رسید، آن موقع بود که رئیس برنامهریزان ارتش دریافت که در تمام این مدت در حال هدایت سربازان در دریایی از گل بوده است ..."
و یا این توصیف استوکسبری (۱۹۸۱) یکی دیگر از تاریخدانان معاصر را در مورد شرایط جنگ پشندال درنظر بگیرید:
"... برنامۀ بزرگ جنگ، در حالی در هوای آفتابی تدوین میشد که در میدان اصلی نبرد، بطور مداوم باران بسیار شدیدی در حال باریدن بود، لوله تفنگها مسدود شده بود، و سربازان مجبور بودند تجهیزات سنگینی را در دریایی از گل حمل کنند و زخمی ها نیز قابل جابجایی نبودند. اما جنگ همچنان ادامه می یافت و جالب اینکه افسران ارشد دائما احساس تاسف میکردند که چرا پیاده نظام خط مقدم، روحیه شجاعانه بیشتری از خود نشان نمیدهند و برای دستورات آنها احترامی قائل نیستند ... اما پس از آنکه سکوت همه جای پشندال را فرا گرفت، یکی از افسران ارشد برنامهریز ارتش به محل نبرد رفت تا آنجا را از نزدیک مشاهده کند. او برای مدتی به دریای گلِ تشکیل شده در پشندال چشم دوخت و سپس با خود گفت «خدای من! آیا ما سربازانمان را در چنین دریایی از گِل به پیشروی دستور میدادیم؟». سپس او بی اختیار شروع به گریستن کرد ..."
اما متهم اصلی این تراژدی را چه کسی باید دانست؟ ژنرال هایگ فرمانده ارتش بریتانیا در جنگ پشندال؟ در پاسخ باید گفت که «قطعا!»؛ ولی حقیقت آن است که او تنها متهم اصلی این تراژدی نیست و در پشت سر او متهم دیگری نیز وجود دارد: سنت دیرینه ای در ارتش که معتقد به جدا بودن «استراتژی» از «تاکتیک»، جدا بودن «تدوین» از «اجرا»، و جدا بودن «فکر» از «عمل» است. تاریخ نگاری فلد (۱۹۵۹) در مورد سازمانهای نظامی سنتی، این سنت دیرینه را بهتر توضیح می دهد:
"... در سازمانهای نظامی سنتی، همواره تمایز دقیق و خدشهناپذیری میان دو گروه وجود داشته است: گروه اول، افسرانی بودند که در پشت جبهه قرار داشتند و تدوین برنامۀ جنگ و هدایت آن بر عهده آنان بود و گروه دوم، جنجگویان خط مقدم بودند که علیرغم تجربۀ ازنزدیکِ خود با میدان نبرد، تنها می بایست برنامههایی که به آنها محول میشد را اجرا میکردند. گروه اول، تصمیم می گرفت و گروه دوم، اطاعت میکرد ... این سازمانهای نظامی سنتی، بطور واضح، ارزش بیشتری برای «منطق» در برابر کسب «تجربه» قائل بودند و گروه اول (افسران) را بر گروه دوم (جنگجویان) چیرگی می دادند ... اما مشکل اصلی این تقسیم بندی اینجاست که شرایطی که برای فعالیت ذهنی منطقیِ گروه اول مناسب بود (یعنی یک شرایط آرام و ایزوله) دقیقا در نقطۀ مقابل شرایطی قرار داشت که گروه دوم در هنگام جنگ با آن روبرو بود (یعنی آشفتگی و درگیر بودن). بنابراین، شرایطی که برنامه ها در آن طراحی میشد با شرایطی که برنامهها در آن اجرا میشد، شرایطی کاملا متفاوت بود ..."
به این ترتیب، در نبرد پشندال، چیزی که در ابتدا موضوعی تاکتیکی (و نه استراتژیک) محسوب میشد در عمل و واقعیت به موضوعی بسیار استراتژیک تبدیل شد؛ یا بهتر بگوییم، برنامه ای که ابتدا استراتژیک و کاملا مطلوب مینمود در عمل و واقعیت و از نظر تاکتیکی غیرممکن شد. اما استراتژیستهای ارتش که خود را از عمل و واقعیت جدا کرده بودند هرگز متوجه این موضوع نشدند و در نتیجۀ آن، یک چهارم میلیون سرباز در نبرد پشندال تلف شدند.
متوجه شدید عاملی اصلی اشتباهات گاه مضحک احمدی نژاد یا روحانی چه بوده است؟ بله! آن عامل اصلی پشت پرده، «جدایی فکر از عملِ» آقایانِ برنامه ریز در کشور است که آنها را از توجه به جزئیات به ظاهر کم اهمیت ولی درواقع بسیار با اهمیت باز میدارد. در جلسات برنامه ریزی روسای جمهور عزیز ما، همه چیز در ابتدا بر روی کاغذ و درون اتاقهای دربسته، کاملا ایده آل به نظر رسیده است: [در مورد رئیس جمهور روحانی:] مردم را شناسایی میکنیم، سپس به آنها سبدی متشکل از ارزاق میدهیم و کارمان انجام میشود. به همین راحتی! [یا در مورد رئیس جمهور احمدی نژاد:] میرویم سازمان ملل و با یک سخنرانی آتشین، جهان را تکان میدهیم و غربیها هم هیچکاری نمیتوانند بکنند چون مبادلات ما بر حسب واحدی غیر از دلار است. به همین راحتی!. [یا در مورد دوستان دیگر برنامه ریزمان در نهادهای سیاستگذار دیگر:] به مردم سکه میدهیم و خانواده ها کرور کرور به ازدیاد نسل خود خواهند پرداخت. به همین راحتی!]
اما خوب همانطور که همه میدانیم هیچکدام از موارد فوق، به آن راحتی که دوستان فکر میکردند رخ نداد!:
رئیس جمهور روحانی متوجه نبود که موضوعی خیلی جزئی و به ظاهر کم اهمیت، در نهایت موجب تمسخر خود او و یکی از بزرگترین بی آبرویی های نظام در چند سال اخیر خواهد شد: در ایران، از دبستان گرفته تا مساجد و تا ادارات، فرهنگی وجود دارد که طبق آن، همه افراد حتی افراد متمول، برای گرفتن هر نوع چیز رایگان همدیگر را هل میدهند!
رئیس جمهور احمدی نژاد متوجه نبود که کلیه مبادلات مالی جهان بر روی یک سیستم کوچک اما بسیار مهم یعنی سیستم سوئیفت بین المللی در جریان است و کنترل آن نیز بطور کامل در دستان کشورهای متخاصم ماست.
و دوستان دیگر برنامه ریزمان در نهادهای سیاستگذار دیگر نیز متوجه این نکته کوچک نبودند که از قضا در ایران، این خانواده های متمول هستند که از نرخ زاد و ولد کمتری برخوردارند و بیشترین نرخ زاد و ولد متعلق به تهیدستان کشور است!
اما برخلاف برنامه ریزان عزیز کشورمان، محمد یونسِ بنگلادشیِ مسلمان، خالق یکی از بزرگترین نوآوریهای اجتماعی جهان (یعنی مفهوم کسب وکارهای اجتماعی که حتی میتوان آن را نوعی مکتب اقتصادی جدید نیز به حساب آورد) بخوبی میدانست که برای یک نوآوری بزرگ، به چیزی بیش از تفکر صرف درون اتاقهای دربسته نیاز است؛ او بخوبی میدانست که یک نوآوری بزرگ، از درگیر شدن با همین جزئیات کوچک در دنیای واقعی است که حاصل میشود:
در سال ۱۹۷۴، بنگلادش دچار یک قحطی سراسری شد. دانشگاهی که من بهعنوان مدیر دانشکده اقتصاد در آنجا مشغول خدمت و تدریس بودم، در جنوب شرقی کشور و در فاصله ای بسیار دور از مرکز قحطی واقع شده بود. از این رو در اوایل، اخبار روزنامه ها در مورد گرسنگی و مرگ و میر در روستاهای دورافتادۀ شمال کشور، توجه ما را چندان به خود جلب نمی کرد. اما ناگهان در ایستگاه های راه آهن و اتوبوس پایتخت بنگلادش، یعنی شهر «داکا»، مردمی اسکلت گونه ظاهر شدند. چیزی نگذشت که این جمعیت اندک، تبدیل به انبوهی از مردم شد. مردم گرسنه، همه جا دیده می شدند. آنها اغلب اوقات به گونه ای بی حرکت نشسته بودند که اگر کسی به آنها می-نگریست، نمی توانست از زنده یا مرده بودن شان مطمئن باشد. همه آنها، مردان، زنان، و کودکان، به شکل هم درآمده بودند. افراد پیر همچون کودکان، و کودکان همچون افراد پیر به نظر می آمدند.
مردم گرسنه، هیچ شعاری در اعتراض به وضعیت خود سر نمی دادند. آنها حتی از ما، یعنی مردم سیر شهری، تقاضای هیچ كمكی نداشتند. آنها فقط با سکوت تمام بر روی پله های ورودی خانه های ما می خوابیدند و انتظار مرگ را می كشیدند.
قبل از آنکه این وقایع را از نزدیک مشاهده کنم، هیجان بسیار زیادی در آموزش تئوری های اقتصادی به دانشجویان، در خود احساس میکردم؛ تئوری هایی مشهور و برجسته که گفته شده بود می توانند همه مسائل و مشکلات اجتماعی را به شكل هوشمندانه ای علاج و درمان کنند. اما در سال ۱۹۷۴ و پس از مشاهده شرایط وحشتناک قحطی در بنگلادش، فکر کردن به ادامه فعالیت آکادمیک باعث می شد سراسر وجودم سرشار از اضطراب شود. مرتب از خود می پرسیدم که این تئوری های پیچیده اقتصادی چه فایده ای خواهند داشت وقتی که مردم بسیاری در ورودی و کناره های راهروی دانشگاه محل تدریس من، در حال مرگ بودند؛ آن هم مرگی وحشتناک بر اثر گرسنگی.
درس های من بیشتر شبیه فیلم های آمریکایی بودند؛ فیلم هایی که در آنها همیشه شخصیت های خوب پیروز می شوند. اما هنگامی که از کلاس و فضای نسبتاً مرفه حاکم در محیط های آکادمیک بیرون زدم، تازه آن زمان بود که با واقعیت های موجود در خیابانهای شهر روبرو شدم؛ جایی که برخلاف فیلم های آمریکایی، شخصیت های خوب بی رحمانه از بین می رفتند و شکست می خوردند و جایی که زندگی روزمره، هر روز بیش از دیروز رو به وخامت می گذاشت و فقیران هر روز فقیرتر می شدند.
در تئوری های اقتصادی کلاس من، هیچ چیزی شبیه به زندگی پیرامونمان وجود نداشت. من چگونه می توانستم به دانشجویانم بگویم داستان های واقعی پیرامون زندگی خود را به نام «اقتصاد» باور کنند؟ می خواستم تا از زندگی دانشگاهی و آکادمیک خود رها شوم. نیاز داشتم تا از این تئوری ها و کتاب های درسی فرار کرده و «اقتصادِ» زندگی یک فقیر را در واقعیت و از نزدیک کشف کنم.
شاید خوش شانس بودم که روستایی به نام «جبرا» در نزدیکی دانشگاهم قرار داشت. نزدیکی روستای فقیر جبرا به من، این روستا را به نمونه ای کامل برای سیر مطالعاتی جدیدم تبدیل کرد. تصمیم گرفته بودم تا دوباره و از نو، تبدیل به یک دانشجو شوم ولی این بار مردم جبرا اساتید من باشند. با خود عهد بستم تا آنجا که امکان دارد در مورد دهکده به یادگیری بپردازم. در آن سالها، نظام آموزشی رایج در دانشگاه ها فاصله ای بسیار عمیق میان دانشجویان و واقعیات زندگی در بنگلادش ایجاد کرده بود. از این رو می خواستم به جای تدریس کتاب های معمول، چگونگی درک و فهم زندگی یک فقیر بنگلادشی را به دانشجویان خود یاد دهم.
واقعیت آن است که وقتی همچون یک پرنده، به زمین از بالا نگاه می کنید و می پندارید که در کف دستانتان قرار دارد، تکبر شما را فرا خواهد گرفت و دیگر درک نخواهید کرد که بسیاری از چیزها از فاصله دور، مبهم و در هاله-ای از مه دیده خواهند شد. اما در عوض، من سعی کردم همچون یک کرم، زمین را از نزدیک ترین فاصله ممکن ببینم. امیدوار بودم اگر فقر را از نزدیک مطالعه کنم، درک عمیق تری از آن بدست آورم.
پس شاید بهتر باشد هر چه زودتر، همه ما، از برنامه ریزان عزیز کشور گرفته تا خود من، به جای ساعتها فکر درون اتاقهای دربسته، چند دقیقه ای هم پای خود را درون دنیای واقعیات بگذاریم تا بتوانیم بیشتر در مورد همین جزئیاتِ از قضا استراتژیک آگاهی کسب کنیم؛ و شاید بهتر باشد هر چه زودتر با عامل پشت پردۀ تمام بی تدبیری های کشور (و بی تدبیری-های بعدی!) یعنی «جدایی فکر از عمل» خداحافظی کنیم. به امید یکی شدن فکر و عمل؛ و به امید داشتن لحظاتی هیجان انگیز با جزئیات استراتژیک